ما ماندیم و عشق به قلم مرضیه نعمتی
پارت شصت و پنجم
زمان ارسال : ۱۱۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
فصل 13
مراسم محرم فرا رسیده و همه در جنب و جوش مراسم و هیئت و عزاداری و بر پایی دسته و نذری بودند. عباس که متوجه میانه شکراب سارا و مجتبی شده بود هر شب مجتبی را به باد سرزنش میگرفت و روحیهاش را تضعیف میکرد.
ـ یعنی اگه خبر به گوش ابراهیم و داوود برسه زندهت نمیذارن.
مجتبی درمانده به عباس نگاه میکرد:
ـ مگه من چی کار کردم؟ خواهر خودشون نازک نارنجی و کینهای و
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
اسرا
00ببخشیدمگه حلیم باکف گیربزرگ هم نمیزن آخه قاشق بزرگ 🤔🙏💞💋